{حکایات و تشرّفات - شماره 40}

 

یا صاحب امان ادرکنی

 

شبی با تعدادی از بچه‌ها برای شناسایی رفته بودیم. درست در کنار مواضع دشمن، پایم به روی مین رفت. عراقی‌ها تیراندازی کردند و دوستانم که خیال میکردند شهید شدم، مجبور شدند بدون من برگردند. خون زیادی از پایم رفته بود. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط میگفتم: یا صاحب امان ادرکنی.

جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. مرا به آرامی بلند کرد و از میدان مین بیرون برد و در گوشه‌ای امن روی زمین گذاشت.

من دیگر دردی حس نمیکردم! آن آقا به من گفت: کسی می‌آید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست. لحظاتی بعد ابراهیم هادی آمد و مرا به دوش گرفت و به عقب برد.

[خاطره شهید ماشاءالله عزیزی، کتاب سلام بر ابراهیم، ص۱۱۷]

 

عکس نوشته در ادامه مطلب 

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

server Jenny پرپر وبلاگ شخصی امیرمسعود ایرانی علی شکیبا ستاره سهیل نوشته هاي فتانه خانم سفر و گردشگری با تریپ تو تریپ خکام